ملک صالح از پادشاهان شام

شاعر : سعدي

برون آمدي صبحدم با غلامملک صالح از پادشاهان شام
برسم عرب نيمه بر بسته رويبگشتي در اطراف بازار و کوي
هر آن کاين دو دارد ملک صالح اوستکه صاحب نظر بود و درويش دوست
پريشان دل و خاطر آشفته يافتدو درويش در مسجدي خفته يافت
چو حر با تأمل کنان آفتابشب سردشان ديده نابرده خواب
که هم روز محشر بود داورييکي زان دو مي گفت با ديگري
که در لهو و عيشند و با کام و نازگر اين پادشاهان گردن فراز
من از گور سر بر نگيرم ز خشتدرآيند با عاجزان در بهشت
که بند غم امروز بر پاي ماستبهشت برين ملک و مأواي ماست
که در آخرت نيز زحمت کشي؟همه عمر از اينان چه ديدي خوشي
برآيد، به کفشش بدرم دماغاگر صالح آن جا به ديوار باغ
دگر بودن آن جا مصالح نديدچو مرد اين سخن گفت و صالح شنيد
ز چشم خلايق فرو شست خوابدمي رفت تا چشمه‌ي آفتاب
به هيبت نشست و به حرمت نشانددوان هر دو را کس فرستاد و خواند
فرو شستشان گرد ذل از وجودبرايشان بباريد باران جود
نشستند با نامداران خيلپس از رنج سرما و باران و سيل
معطر کنان جامه بر عود سوزگدايان بي جامه شب کرده روز
که اي حلقه در گوش حکمت جهانيکي گفت از اينان ملک را نهان
ز ما بندگانت چه آمد پسند؟پسنديدگان در بزرگي رسند
بخنديد در روي درويش و گفتشهنشه ز شادي چو گل بر شکفت
ز بيچارگان روي در هم کشممن آن کس نيم کز غرور حشم
که ناسازگاري کني در بهشتتو هم با من از سر بنه خوي زشت
تو فردا مکن در به رويم فرازمن امروز کردم در صلح باز
شرف بايدت دست درويش گيرچنين راه اگر مقبلي پيش گير
که امروز تخم ارادت نکاشتبر از شاخ طوبي کسي بر نداشت
به چوگان خدمت توان برد گويارادت نداري سعادت مجوي
که از خود پري همچو قنديل از آب؟تو را کي بود چون چراغ التهاب
که سوزيش در سينه باشد چو شمعوجودي دهد روشنايي به جمع