کسي مشکلي برد پيش علي

شاعر : سعدي

مگر مشکلش را کند منجليکسي مشکلي برد پيش علي
جوابش بگفت از سر علم و رايامير عدو بند مشکل گشاي
بگفتا چنين نيست يا باالحسنشنيدم که شخصي در آن انجمن
بگفت ارتو داني از اين به بگوينرنجيد از او حيدر نامجوي
به گل چشمه‌ي خور نشايد نهفتبگفت آنچه دانست و بايسته گفت
که من بر خطا بودم او بر صوابپسنديد از او شاه مردان جواب
که بالاتر از علم او علم نيستبه از من سخن گفت و دانا يکي است
نکردي خود از کبر در وي نگاهگر امروز بودي خداوند جاه
فرو کوفتندي به ناواجبشبدر کردي از بارگه حاجبش
ادب نيست پيش بزرگان سخنکه من بعد بي آبرويي مکن
مپندار هرگز که حق بشنوديکي را که پندار در سر بود
شقايق به باران نرويد ز سنگز عملش ملال آيد از وعظ ننگ
به تذکير در پاي درويش ريزگرت در درياي فضل است خيز
برويد گل و بشکفد نوبهارنبيني که از خاک افتاده خوار
چو مي‌بيني از خويشتن خواجه پرمريز اي حکيم آستينهاي در
که از خود بزرگي نمايد بسيبه چشم کسان در نيايد کسي
چو خود گفتي از کس توقع مدارمگو تا بگويند شکرت هزار