يکي صورتي ديد صاحب جمال

شاعر : سعدي

بگرديدش از شورش عشق حاليکي صورتي ديد صاحب جمال
که شبنم بر ارديبهشتي ورقبرانداخت بيچاره چندان عرق
بپرسيد کاين را چه افتاد کار؟گذر کرد بقراط بر وي سوار
که هرگز خطائي ز دستش نخاستکسي گفتش اين عابدي پارساست
ز صحبت گريزان، ز مردم ستوهرود روز و شب در بيابان و کوه
فرو رفته پاي نظر در گلشربوده‌ست خاطر فريبي دلش
بگريد که چند از ملامت؟ خموشچو آيد ز خلقش ملامت به گوش
که فريادم از علتي دور نيستمگوي اربنالم که معذور نيست
دل آن مي‌ربايد که اين نقش بستنه اين نقش دل مي‌ربايد ز دست
کهنسال پرورده‌ي پخته رايشنيد اين سخن مرد کار آزماي
نه با هر کسي هرچه گويي رودبگفت ارچه صيت نکويي رود
که شوريده را دل بيغما ربود؟نگارنده را خو همين نقش بود
که در صنع ديدن چه بالغ چه خردچرا طفل يک روزه هوشش نبرد؟
که در خوبرويان چين و چگلمحقق همان بيند اندر ابل
فرو هشته بر عارضي دل فريبنقابي است هر سطر من زين کتيب
چو در پرده معشوق و در ميغ ماهمعاني است در زير حرف سياه
که دارد پس پرده چندين جمالدر اوقات سعدي نگنجد ملال
جو آتش در او روشنايي و سوزمرا کاين سخنهاست مجلس فروز
کز اين آتش پارسي در تبندنرنجم ز خصمان اگر برتپند