شب از بهر آسايش تست و روز

شاعر : سعدي

مه روشن و مهر گيتي فروزشب از بهر آسايش تست و روز
وگر رعد چوگان زند، برق تيغاگر باد و برف است و باران و ميغ
که تخم تو در خاک مي‌پرورندهمه کارداران فرمانبرند
که سقاي ابر آبت آرد به دوشاگر تشنه ماني ز سختي مجوش
همي گستراند بساط بهارصبا هم ز بهر تو فراش وار
تماشاگه ديده و مغز و کامز خاک آورد رنگ و بوي و طعام
رطب دادت از نخل و نخل از نويعسل دادت از نحل و من از هوا
ز حيرت که نخلي چنين کس نبستهمه نخلبندان بخايند دست
قناديل سقف سراي تواندخور و ماه و پروين براي تواند
زر از کان و برگ تر از چوب خشکز خارت گل آورد و از نافه مشک
که محرم به اغيار نتوان گذاشتبه دست خودت چشم و ابرو نگاشت
به الوان نعمت چنين پروردتوانا که او نازنين پرورد
که شکرش نه کار زبان است و بسبه جان گفت بايد نفس بر نفس
که مي‌بينم انعامت از گفت بيشخدايا دلم خون شد و ديده ريش
که فوج ملايک بر اوج فلکنگويم دد و دام و مور و سمک
ز بيور هزاران يکي گفته‌اندهنوزت سپاس اندکي گفته‌اند
به راهي که پايان ندارد مپويبرو سعديا دست و دفتر بشوي