نخست او ارادت به دل در نهاد

شاعر : سعدي

پس اين بنده بر آستان سرنهادنخست او ارادت به دل در نهاد
کي از بنده چيزي به غيري رسد؟گر از حق نه توفيق خيري رسد
ببين تا زبان را که گفتار دادزبان را چه بيني که اقرار داد
که بگشوده بر آسمان و زمي استدر معرفت ديده‌ي آدمي است
گر اين در نکردي به روي تو باز؟کيت فهم بودي نشيب و فراز
در اين جود بنهاد و در وي سجودسر آورد و دست از عدم در وجود
محال است کز سر سجود آمديوگرنه کي از دست جود آمدي؟
که بشاند صندوق دل را کليدبه حکمت زبان داد وگوش آفريد
کس از سر دل کي خبر داشتي؟اگر نه زبان قصه برداشتي
خبر کي رسيدي به سلطان هوشوگر نيستي سعي جاسوس گوش
تو را سمع دراک داننده دادمرا لفظ شيرين خواننده داد
ز سلطان به سلطان خبر مي‌برندمدام اين دو چون حاجبان بر درند
از اين در نگه کن که توفيق اوستچه انديشي از خود که فعلم نکوست؟
به نوباوه گل هم ز بستان شاهبرد بوستان بان به ايوان شاه