ميان دو تن دشمني بود و جنگ

شاعر : سعدي

سر از کبر بر يکديگر چون پلنگميان دو تن دشمني بود و جنگ
که بر هر دو تنگ آمدي آسمانز ديدار هم تا به حدي رمان
سرآمد بر او روزگاران عيشيکي را اجل در سر آورد جيش
به گورش پس از مدتي برگذشتبدانديش او را درون شاد گشت
که وقتي سرايش زر اندوده ديدشبستان گورش در اندوده ديد
همي گفت با خود لب از خنده بازخرامان به بالينش آمد فراز
پس از مرگ دشمن در آغوش دوستخوشا وقت مجموع آن کس که اوست
که روزي پس از مرگ دشمن بزيستپس از مرگ آن کس نبايد گريست
يکي تخته برکندش از روي گورز روي عداوت به بازوي زور
دو چشم جهان بينش آگنده خاکسر تا جور ديدش اندر مغاک
تنش طعمه کرم و تاراج موروجودش گرفتار زندان گور
که از عاج پر توتيا سرمه دانچنان تنگش آگنده خاک استخوان
ز جور زمان سرو قدش خلالز دور فلک بدر رويش هلال
جدا کرده ايام بندش ز بندکف دست و سرپنجه‌ي زورمند
که بسرشت بر خاکش از گريه گلچنانش بر او رحمت آمد ز دل
بفرمود بر سنگ گورش نبشتپشيمان شد از کرده و خوي زشت
که دهرت نماند پس از وي بسيمکن شادماني به مرگ کسي
بناليد کاي قادر کردگارشنيد اين سخن عارفي هوشيار
که بگريست دشمن به زاري بر اوعجب گر تو رحمت نياري بر او
که بروي بسوزد دل دشمنانتن ما شود نيز روزي چنان
چو بيند که دشمن ببخشايدممگر در دل دوست رحم آيدم
که گويي در او ديده هرگز نبودبه جايي رسد کار سر دير و زود
به گوش آمدم ناله‌اي دردناکزدم تيشه يک روز بر تل خاک
که چشم و بناگوش و روي است و سرکه زنهار اگر مردي آهسته‌تر