شبي خفته بودم به عزم سفر

شاعر : سعدي

پي کارواني گرفتم سحرشبي خفته بودم به عزم سفر
که بر چشم مردم جهان تيره کردکه آمد يکي سهمگين باد و گرد
به معجر غبار از پدر مي‌زدودبه ره در يکي دختر خانه بود
که داري دل آشفته‌ي مهر منپدر گفتش اي نازنين چهر من
که بازش به معجر توان کرد پاکنه چندان نشيند در اين ديده خاک
که هر ذره از ما به جايي بردبر اين خاک چندان صبا بگذرد
دوان مي‌برد تا سر شيب گورتو را نفس رعنا چو سرکش ستور
عنان باز نتوان گرفت از نشيباجل ناگهت بگسلاند رکيب