دنيي آن قدر ندارد که برو رشک برند

شاعر : سعدي

يا وجود و عدمش را غم بيهوده خورنددنيي آن قدر ندارد که برو رشک برند
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرندنظر آنان که نکرند درين مشتي خاک
گر همه ملک جهانست به هيچش نخرندعارفان هر چه ثباتي و بقايي نکند
که خدا را چو تو در ملک بسي جانورندتا تطاول نپسندي و تکبر نکني
خنک آن قوم که در بند سراي دگرنداين سراييست که البته خلل خواهد کرد
حق عيانست ولي طايفه‌اي بي‌بصرنددوستي با که شنيدي که به سر برد جهان
ديگران در شکم مادر و پشت پدرنداي که بر پشت زميني همه وقت آن تو نيست
گوسفندان دگر خيره درو مي‌نگرندگوسفندي برد اين گرگ معود هر روز
عاقبت خاک شد و خلق به دو مي‌گذردآنکه پاي از سر نخوت ننهادي بر خاک
تا دمي چند که ماندست غنيمت شمرندکاشکي قيمت انفاس بدانندي خلق
گل بيخار جهان مردم نيکو سيرندگل بيخار ميسر نشود در بستان
مرده آنست که نامش به نکويي نبرندسعديا مرد نکونام نميرد هرگز