تا بدين غايت که رفت از من نيامد هيچ کار

شاعر : سعدي

راستي بايد به بازي صرف کردم روزگارتا بدين غايت که رفت از من نيامد هيچ کار
نيست الا آنکه بخشايش کند پروردگارهيچ دست آويزم آن ساعت که ساعت در رسد
روز عرض از دست جور نفس ناپرهيزگاربس ملامتها که خواهد برد جان نازنين
تا نگشتندي بدان در روي نيکان شرمسارگاه مي‌گويم چه بودي گر نبودي روز حشر
پيش انعامش چه باشد عفو چون من صد هزارباز مي‌گويم نشايد راه نوميدي گرفت
توبه تا من مي‌کنم هرگز نباشد برقرارسعي تا من مي‌برم هرگز نباشد سودمند
جرم بخشايا به توفيقم چراغي پيش دارچشم تدبيرم نمي‌بيند به تاريکي جهل
سر به عليين برآرم گر تو گويي سر برآرمن که از شرم گنه سر برنمي‌آرم ز پيش
هر چه هستم همچنان هستم به عفو اميدوارگر چه بي‌فرماني از حد رفت و تقصير از حساب
يا توانايي بده يا ناتواني در گذاريارب از سعدي چه کار آيد پسند حضرتت