دوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم

شاعر : سعدي

خيمه بر بالاي منظوران بالايي زدمدوش در صحراي خلوت گوي تنهايي زدم
چون من اندر کوي وحدت گوي تنهايي زدمخرقه‌پوشان صوامع را دو تايي چاک شد
بس که سنگ تجربت بر طاق مينايي زدمعقل کل را آبگينه ريزه در پاي اوفتاد
پشت دستي بر دهان عقل سودايي زدمپايمردم عقل بود آنگه که عشقم دست داد
پس من خاکي به حکمت گردن مايي زدمديو ناري را سر از سوداي مايي شد به باد
پس گره بر خبط خود بيني و خود رايي زدمتاب خوردم رشته وار اندر کف خياط صنع
بر در دل ز آرزو قفل شکيبايي زدمتا نبايد گشتم گرد در کس چون کليد
زانکه من دم درکشيدم تا به دانايي زدمگر کسي را رغبت دانش بود گو دم مزن
تا به جوهر طعنه بر درهاي دريايي زدمچون صدف پروردم اندر سينه در معرفت
پيش ازين گر چون فلک چرخي به رعنايي زدمبعد ازين چون مهر مستقبل نگردم جز به امر
پس قدم در حضرت بيچون مولايي زدمکنيت سعدي فرو شستم ز ديوان وجود