اي به باد هوس درافتاده

شاعر : سعدي

بادت اندر سرست يا بادهاي به باد هوس درافتاده
در خيال خداي ننهادهيکقدم بر خلاف نفس بنه
در بيابان غفلت افتادهراه گم کرده از طريق صلاح
چرخ انصافهاي نادادهخود به يک بار از تو بستاند
در هواي بت اي پريزادهرنج‌بردار ديو نفس مباش
چون گرفت از تو جان آزادهديدي اين روزگار سفله نواز
که مرا نيست عيش آمادهچون تو آسوده‌اي چه مي‌داني
شهر بند هواست بگشادهملک آزاديت چو ممکن نيست
همچو خنثي مباش نر مادهلاف مردي زني و زن باشي
خنده در روي لعبت سادههر زمان چون پياله چند زني
چون صراحي به اشک بيجادهبس که با خويشتن بگويي راز