اگر لذت ترک لذت بداني

شاعر : سعدي

دگر شهوت نفس، لذت نخوانياگر لذت ترک لذت بداني
گرت باز باشد دري آسمانيهزاران در از خلق بر خود ببندي
گر از چنبر آز بازش پرانيسفرهاي علوي کند مرغ جانت
که در دام شهوت به گنجشک مانيوليکن تو را صبر عنقا نباشد
که تا زنده‌اي ره به معني ندانيز صورت پرستيدنت مي‌هراسم
گياهت نمايد گل بوستانيگر از باغ انست گياهي برآيد
اگر قدر نقدي که داري بدانيدريغ آيدت هر دو عالم خريدن
که از دور عمرت بشد رايگانيبه ملکي دمي زين نشايد خريدن
اگر همچنينش به آخر رسانيهمين حاصلت باشد از عمر باقي
چه افتاد تا صرف شد زندگانيبيا تا به از زندگاني به دستت
که مي‌ترسم از کاروان باز مانيچنان مي‌روي ساکن و خواب در سر
که اوقات ضايع مکن تا توانيوصيت همين است جان برادر
که وقتي که حاجت بود در چکانيصدف وار بايد زبان درکشيدن
که نامش برآمد به شيرين زبانيهمه عمر تلخي کشيدست سعدي