ايهاالناس جهان جاي تن آساني نيست

شاعر : سعدي

مرد دانا، به جهان داشتن ارزاني نيستايهاالناس جهان جاي تن آساني نيست
حيوان را خبر از عالم انساني نيستخفتگان را چه خبر زمزمه‌ي مرغ سحر؟
کادمي را بتر از علت ناداني نيستداروي تربيت از پير طريقت بستان
نتوان ديد در آيينه که نوراني نيستروي اگر چند پري چهره و زيبا باشد
روشنان را به حقيقت شب ظلماني نيستشب مردان خدا روز جهان افروزست
کاين به سرپنجگي ظاهر جسماني نيستپنجه‌ي ديو به بازوي رياضت بشکن
صدق پيش آر که اخلاص به پيشاني نيستطاعت آن نيست که بر خاک نهي پيشاني
مردم افکن‌تر ازين غول بياباني نيستحذر از پيروي نفس که در راه خداي
مرد اگر هست بجز عارف رباني نيستعالم و عابد و صوفي همه طفلان رهند
کالتماس تو بجز راحت نفساني نيستبا تو ترسم نکند شاهد روحاني روي
برگ مرگت چو غم برگ زمستاني نيستخانه پرگندم و يک جو نفرستاده به گور
بانگ و فرياد برآري که مسلماني نيستببري مال مسلمان و چو مالت ببرند
سر و سامان به از بيسر و ساماني نيستآخري نيست تمناي سر و سامان را
عارفان جمع بکردند و پريشاني نيستآن کس از دزد بترسد که متاعي دارد
گر جهان زلزله گيرد غم ويراني نيستوانکه را خيمه به صحراي فراغت زده‌اند
مشنو ار در سخنم فايده دو جهاني نيستيک نصيحت ز سر صدق جهاني ارزد
گذرانيده، بجز حيف و پشيماني نيستحاصل عمر تلف کرده و ايام به لغو
به عمل کار برآيد به سخنداني نيستسعديا گرچه سخندان و مصالح گويي
چاره‌ي کار بجز ديده‌ي باراني نيستتا به خرمن برسد کشت اميدي که تراست
که گدايان درش را سر سلطاني نيستگر گدايي کني از درگه او کن باري
وانچه هست از نظر علم تو پنهاني نيستيارب از نيست به هست آمده‌ي صنع توايم
روي نوميديم از حضرت سلطاني نيستگر براني و گرم بنده‌ي مخلص خواني
تو ببخشاي که درگاه تو را ثاني نيستنااميد از در لطف تو کجا شايد رفت؟
هيچت از عمر تلف کرده پشيماني نيستدست حسرت گزي ار يک درمت فوت شود