من آن بديع صفت را به ترک چون گويم

شاعر : سعدي

که دل ببرد به چوگان زلف چون گويممن آن بديع صفت را به ترک چون گويم
گمان مبر که تفاوت کند سر مويمگرم به هر سر مويي ملامتي بکني
اگرچه نيست کماني به قدر بازويمتعلقي است مرا با کمان ابروي او
چه مي‌کنم؟ دل گم کرده باز مي‌جويمرقيب گفت برين در چه مي‌کني شب و روز؟
سياهي از رخ زنگي به آب مي‌شويموگر نصيحت دل مي‌کنم که عشق مباز
وليک تا رمقي در تنست مي‌پويمبه گرد او نرسد پاي جهد من هيهات
که آفتاب برآمد ز مشرق کويمدرآمد از در من بامداد و پنداري
بهشت بود که در باز کرد بر رويمپري نديده‌ام و آدمي نمي‌گويم
مگر شمامه‌ي انفاس عنبرين بويموليک در همه کاشانه هيچ بوي نبرد
چو زر نديد پريچهره در ترازويمهزار قطعه‌ي موزون به هيچ بر نگرفت
گرفتمش که زماني بساز با خويمچو ديدمش که ندارد سر وفاداري
نظر به چشم ارادت نمي‌کني سويمچه کرده‌ام که چو بيگانگان و بدعهدان
نگاه مي‌نکني آب چشم چون جويمگرفتم آتش دل در نظر نمي‌آيد
بريزد اينقدر آبي که هست در رويممن آن نيم که براي حطام بر در خلق
مگر به صاحب ديوان محترم گويمبه هرکسي نتوان گفت شرح قصه‌ي خويش
همين قدر که دعاگوي دولت اويمبه سمع خواجه رسانيد اگر مجال بود