شبي و شمعي و گوينده‌اي و زيبايي

شاعر : سعدي

ندارم از همه عالم دگر تمناييشبي و شمعي و گوينده‌اي و زيبايي
گر التفات کند چون تو مجلس آراييفرشته رشک برد بر جمال مجلس من
اسير قيد محبت، نه چون تو عذرايينه وامقي چو من اندر جهان به دست آيد
ز دست آنکه ندارد به حسن همتاييضرورتست بلا ديدن و جفا بردن
سري نماند که با او نپخت سوداييدلي نماند که در عهد او نرفت از دست
به راستي که بلاييست آن نه بالاييقيامتست که در روزگار ما برخاست
که نيست خوشتر از او در جهان تماشاييدگر چه بيني اگر روي ازو بگرداني
که سر ببازي اگر پيشتر نهي پاييوگر کني نظر از دور کن که نزديکست
که پادشاه منادي زده است يغماييچنان مکابره دل مي‌برد که پنداري
که پيش صاحب ديوان برند غوغاييز رنج خاطر صاحبدلان نينديشد
جز آستانه‌ي او مقصدي و ملجاييکه نيست در همه عالم به اتفاق امروز
چو بنده‌ايست کمر بسته پيش مولايياجل روي زمين کاسمان به خدمت او
سلامي ار نکند حمل بر تقاضاييمراد ازين سخنم داني حکيم چه بود
که سر فرو نکند همتم به هر جاييمراست با همه عيب اين هنر بحمدالله
بر اهل روي زمين نعمتي و آلاييخداي راست به عهد تو اي ولي زمان
نه چون سفينه‌ي سعدي نه چون تو درياييکسان سفينه به دريا برند و سود کنند