چه رنگهاست که آن شوخ ديده ناميزد

شاعر : سنايي غزنوي

که تا مگر دلم از صحبتش بپرهيزدچه رنگهاست که آن شوخ ديده ناميزد
گهي به بلعجبي فتنه‌اي برانگيزدگهي ز طيره گري نکته‌اي دراندازد
که صد هزار دل از غمزه درنياويزدبه هيچ وقت به بازي کرشمه‌اي نکند
گهش چو خوانم با من به قصد بستيزدگهي کزو به نفورم بر من آيد زود
چو دود يافت ز بهر سنايي آميزدز بهر خصم همي سرمه سازد از ديده
که هيچ تشنه ز آب فرات نگريزدخبر ندارد از آن کز بلاش نگريزم
ز عشق نعره‌ي «هل من مزيد» برخيزدهزار شربت زهر ار ز دست او بخورم
هزار دريا پالونه‌وار مي‌بيزدنه از غمست که چشمم همي ز راه مژه
جنايتي شمرد آب ازان سبب ريزدبه هر که مردم چشمم نگه کند جز از او
«مرا دليست که با عافيت نياميزد»جواب آن غزل خواجه بو سعيد است اين