روزي بت من مست به بازار برآمد

شاعر : سنايي غزنوي

گرد از دل عشاق به يک بار بر آمدروزي بت من مست به بازار برآمد
صد شيفته را از غم او کار برآمدصد دلشده را از غم او روز فرو شد
باز آن دو بهم کرد و خريدار برآمدرخسار و خطش بود چو ديبا و چو عنبر
فرياد ز بزاز و ز عطار برآمددر حسرت آن عنبر و ديباي نو آيين
گويند که بر برگ گلش خار برآمدرشک ست بتان را ز بناگوش و خط او
تا سوسن و شمشاد ز گلزار برآمدآن مايه بدانيد که ايزد نظري کرد
پيش از شب من صبح ز کهسار برآمدو آن شب که مرا بود به خلوت بر او بار