اي نهاده بر گل از مشک سيه پيچان دو مار

شاعر : سنايي غزنوي

هين که از عالم برآورد آن دو مار تو دماراي نهاده بر گل از مشک سيه پيچان دو مار
زلف تو در هر تني جان سوخته پروانه‌وارروي تو در هر دلي افروخته شمع و چراغ
هر کجا رنگيست خالت ساخته آنجا قرارهر کجا بوييست خطت تاخته آنجا سپاه
باد هجرانت نشانده کشوري را خاکسارآتش عشقت ببرده عالمي را آبروي
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لاله‌زارتا ترا بر ياسمين رست از بنفشه برگ مورد
خونفشان يعقوب بينم هر زماني صدهزاريوسف عصر ار نه‌اي پس چون که اندر عشق تو
نورمند از خاک پاي تست نوراني عذارماه را ماني غلط کردم که مر خورشيد را
گر نهنگ عشق تو بخرامد از درياي قارقيروان عشوه بگذارند غواصان دهر
رخت بردارد ز کيهان زحمت ليل و نهارگر براندازي نقاب از روي روح افزاي خود
با جهان جان نباشد بود او را هيچ کارهر که بر روي تو باشد عاشق اي جان جهان
عالم عشق از دل بريان و چشم اشکبارعالم کون و فساد از کفر و دين آراسته‌ست
کاين مزخرف پيکران گويند بر سرهاي داردر جهان عشق ازين رمز و حکايت هيچ نيست
در همه صحراي جان يک تن نماند پايدارواي اگر دستي برآرد در جهان انصاف تو
حاجبي دارد کشيده تيغ در ايوان نازبر تو کس در مي‌نگنجد تالي الا الله چو لا
بر بساط عشق بنهاده جبين اختيارلاف گويان اناالله را ببين در عشق خويش
کشته هست از عشق تو چندان که نايد در شمارمن نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
بچه‌ي عشق ترا پرورده بر دوش و کنارمن شناسم مر ترا کز هفتمين چرخ آمدم