هر کرا در دل بود بازار يار

شاعر : سنايي غزنوي

عمر و جان و دل کند در کار يارهر کرا در دل بود بازار يار
بر زمين نشکيبد از ديدار يارخاصه آن بي دل که چون من يک زمان
زان کرشمه کردن و رفتار يارکبک را بين تا چگونه شد خجل
خون شود لعل از پي رخسار ياربنگر اندر گل که رشوت چون دهد
يک نفس بودست در پندار ياردر جهان فردوس اعلا دارد آنک
خوشتر و شيرين‌تر از گفتار ياردر همه عالم نديدم لذتي
بي لب ياقوت شکر بار يارهمچو سنگ آيد مرا ياقوت سرخ
چين زلف آشفت بر گلنار يارباد نوشين دوش گفتي ناگهان
خانه و بام و در و ديوار يارزان قبل امروز مشک آلود گشت
زان عقيق و لولو شهوار ياررشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
من ندانم پيش ازين هنجار يارشد دلم مسکين من در غم نژند
زان دو زلفين سيه چون مار ياردست بر سر ماند چون کژدم دلم
آن دو نرگس بر رخ چون نار يارهوش و عقلم برده‌اند از دل تمام
چون معزي گفت از اخبار يارمر سنايي را فتاد اين نادره
گر بگويم بشکنم بازار يارآنچه من مي‌بينم از آزار يار