چون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر

شاعر : سنايي غزنوي

اقبال گيا رويد در عين سراب اندرچون رخ به سراب آري اي مه به شراب اندر
الحمد کنان آيد جانش به کباب اندرور راي شکار آري او شکر شکارت را
از شرم برآميزي شکر به گلاب اندرجلاب خرد باشد هر گه که تو در مجلس
گر زخم زند ما را چشم تو به خواب اندرراز «ارني ربي» در سينه پديد آيد
دلها به درنگ آرد لعلت به شتاب اندرجانها به شتاب آرد لعلت به درنگ اندر
مريم کده‌ها داري گويي به حجاب اندرهر لحظه يکي عيسي از پرده برون آري
قهر تو درانگيزد ديوي به شهاب اندرمهر تو برآميزد پاکي به گناه اندر
راند پسر مريم خر را به خلاب اندرما و تو و قلاشي چه باک همي با تو
دندان نزني هرگز با ما و ثواب اندرهر روز بهشتي نو ما را بدهي زان لب
کم راي خراج آيد شه را به خراب اندرداني که خراباتيم از زلزله‌ي عشقت
اکنون همه خود خوان خود ما را به خطاب اندرما را ز ميان ما چون کرد برون عشقت
دراج عقابي شد چون شد به عقاب اندرما گر تو شديم اي جان نشگفت که از قوت
چون بوي به باد اندر چون رنگ به آب اندراي جوهر روح ما در هم شده با عشقت
جز آب نمي‌باشد با ما به شراب اندريارب چه لبي داري کز بهر صلاح ما
در گوش طلب جان را چون شد به جواب اندراز دل چکني وقتي در عشق سوال او را
هر گه که تو بسرايي شعرش به رباب اندرشعري به سجود آيد اشعار سنايي را