اي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس

شاعر : سنايي غزنوي

درمان من در دست تست آخر مرا فرياد رساي من غلام روي تو تا در تنم باشد نفس
در کاروان عشق تو عالم پر از بانگ جرسدر داستان عشق تو پيدا نشان عشق تو
ار بي تو باشم در بهشت آيد به چشمم چون قفسنيکو بشناسم ز زشت در عشقت اي حورا سرشت
دارم ز تو تا جان بود در دل هوا در جان هوساز نزدت ار فرمان بود جان دادنم آسان بود
هر ساعت از بس ناله‌ها بر من فرو بندد نفسچشم بسان لاله‌ها اشکم بسان ژاله‌ها
گر کافرم گر مومنم محراب من روي تو بساي بت شمن پيشت منم جانم تويي و تن منم
زين کرده باشم سال و مه ميدان عشقت را فرسهر چند بي گاه و به گه کمتر کني بر من نگه
من بر تو نگزينم بدل جز تو نخواهم هيچ‌کسگر حور جنت في‌المثل آيد بر من با حلل
پس چون کنم کان کوي تو يک دم نباشد بي عسسپرهيزم از بدگوي تو زان کمتر آيم سوي تو