اي بس قدح درد که کردست دلم نوش

شاعر : سنايي غزنوي

دور از لب و دندان شما بي خبران دوشاي بس قدح درد که کردست دلم نوش
گه رقص همي کرد بر آن حال دل و هوشگه بوسه همي داد بر آن درد لب و چشم
گه صبر همي گفت که اي آه تو مخروشگه عقل همي گفت که اي طبع تو کم نال
عشق آمده با نيش که هان اي دل و جان نوشدرد آمده پاداش که هين اي سر و تن داد
از علم به عين آمد وز گوش به آغوشدردي که به افسانه شنيدم همه از خلق
خورشيد که ديدست سيه کرده بناگوشدر حجره‌ي چشم آمد خورشيد خيالش
اين ديده نه در خواب و نه بيدار چو خرگوشدر حسرت آن ديده‌ي چون ديده‌ي آهو
غيرت سوي گوش آمده کي گوش تو منيوشحيرت سوي چشم آمده کاي چشم تو منگر
در گوش دلم خوانده تراييم تو مخروشبا چشم سرم گفته تراييم تو منگر
شوق آمده در گوش که اي گوش چنين گوشذوق آمده در چشم که اي چشم چنين چش
يارب که ببينم به عيان آن رخ نيکوشاين خود صفت نقش خياليست چه چيزست
او غاليه بر گوش و رهي غاشيه بر دوشاو بلبله بر دست و خرد سلسله در پاي
در بندگي آنجا که ورا حلقه مرا گوشدر عاشقي آنجا که ورا پاي مرا سر
سي روز برانگيخته از گوشه‌ي شب پوشصد روح در آويخته از دامن کرته
در مکتب او کرد همه تخته فراموشآوازه در افتاده به هر جا که سنايي