خيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم

شاعر : سنايي غزنوي

نفس کلي را بدل بر نقش شادروان کنيمخيز تا در صف عقل و عافيت جولان کنيم
گوسفند نفس شهواني بدو قربان کنيمدشنه‌ي تحقيق برداريم ابراهيم وار
ما بر او از عقل سد موسي عمران کنيمگر برآرد سر چو فرعون اندرين ره شهوتي
از درخت صدق بر روي صد عصا ثعبان کنيمدر دل ار خيل خيال از سحر دستان آورد
مهر عز لايزالي نقش جاويدان کنيمبر بساط معرفت از روي باطن هر زمان
نقش نقد ضرب ايمان نام آن سلطان کنيمعشق او در قلب ما چون هست سلطاني بزرگ
خانه را بر عقل رعنا يک زمان زندان کنيمپرده از روي صلاح و زهد و عفت بردريم
گه زليخا گي نبي گه يوسف کنعان کنيمعاشق و معشوق و عشق اين هر سه را در يک صفت
ما چو يعقوب از غمش دل خانه‌ي احزان کنيمروح باطن گر چو يوسف گم شدست از پيش ما
عالم علم سنايي زين چهار ارکان کنيمنار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم