چو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم

شاعر : سنايي غزنوي

که آنگه خوش بود با من که من بي‌خويشتن باشمچو آمد روي بر رويم که باشم من که من باشم
نه دل باشم نه جان باشم نه سر باشم نه تن باشممن آنگه خود کسي باشم که در ميدان حکم او
چو شمع آنگاه خوش باشم که در گردن زدن باشمچه جاي سرکشي باشد ز حکم او که در رويش
چو من با او سخن گويم چو موسي گاه لن باشمچو او با من سخن گويد چو يوسف وقت لا باشد
که چون با من سخن گويد من آنجا چون وثن باشمسخن پيدا و پنهان‌ست و او آن دوستر دارد
چو با خود بر درش باشم ز هجر اندر کفن باشمچو بيخود بر برش باشم ز وصف اندر کنف باشم
مهم تا در فلک باشم گلم تا در چمن باشممرا در عالم عشقش مپرس از شيب و از بالا
بر او گر سايه‌اي بيني بدان کان سايه من باشممرا گر پايه‌اي بيني بدان کان پايه او باشد
سنايي آنگهي باشم که در بند سنن باشمسنايي خوانم آن ساعت که فاني گشتم از سنت