اي ناگزران عقل و جانم

شاعر : سنايي غزنوي

وي غارت کرده اين و آنماي ناگزران عقل و جانم
وي خال جمال تو گمانماي نقش خيال تو يقينم
چون با تو بوم همه جهانمتا با خودم از عدم کمم کم
تا با تو بمانم ار بمانمدر بازم با تو خويشتن را
پرسي که به تن کي کمانمگويي که به دل چه‌اي چو تيرم
آنم که چو هر دو حرف آنمپيش تو به قلب و قالب اي جان
کي بود که کني کم از دهانماي شکل و دهان تو کم از نيست
حقا که بود به از جنانمگر با تو به دوزخ اندر آيم
در حجره‌ي تنگ کن فکانمتا چند چهار ميخ داري
در سايه‌ي دامن زمانمتا چند فسرده روح داري
هر چند برايگان گرانمبي هيچ بخر مرا هم از من
زيرا که هنوز در ميانممانند ميان خود کنم نيست
با جان چکنم نه آسمانمبا تن چکنم نه از زمينم
يک راه برآي تا نمانممن سايه شدم تو آفتابي
بنماي جمال تا بدانمبگشاي نقاب تا ببينم
تا مرکب پي بريده رانمخواننده تو باش سوي خويشم
تا نامه‌ي نانبشته خوانمدر ديده به جاي ديده بنشين
بپذير مرا که من چنانمتو عاشق هست و نيست خواهي
اکنون نه سناييم سنانمدر ديده ز بيم غيرت تو