بي تو اي آرام جانم زندگاني چون کنم

شاعر : سنايي غزنوي

چون تو پيش من نباشي شادماني چون کنمبي تو اي آرام جانم زندگاني چون کنم
پادشاهي کرده باشم پاسباني چون کنمهر زمان گويند دل در مهر ديگر يار بند
چون ز من سير آمدي رفتم گراني چون کنمداشتي در بر مرا اکنون همان بر در زدي
گر بخواني بنده باشم ور براني چون کنمگر بخواني ور براني بر منت فرمان رواست
باز گويم اين جهان و آن جهاني چون کنمهر شبي گويم که خون خود بريزم در فراق
چون فراق آمد کنون صاحبقراني چون کنمبودم اندر وصل تو صاحبقران روزگار
بي لب شيرين تو من زندگاني چون کنمهست آب زندگاني در لب شيرين تو
پس کنون بي روي خوبت کامراني چون کنمساختم با عاشقان تا سوختم در عاشقي
دلبرا من دفع حکم آسماني چون کنمهم قضاي آسماني از تو در هجرم فکند
تات بنمايم که من فرمان رواني چون کنمبر جهان وصل باري بنده را منشور ده
هيچ داني تا علاج لن تراني چون کنممن چو موسي مانده‌ام اندر غم ديدار تو
چاره و درمان آب زندگاني چون کنمنيستم خضر پيمبر هست اين مفخر مرا
پير گشتيم در هواي تو جواني چون کنممر مرا گويي که پيران را نزيبد عاشقي