چشم روشن بادمان کز خود رهايي يافتيم

شاعر : سنايي غزنوي

در مغاک خاک تيره روشنايي يافتيمچشم روشن بادمان کز خود رهايي يافتيم
از قناعت پايگاه پادشايي يافتيمگر چه ما دور از طمع بوديم يک چندي کنون
پشت بر کرديم و با حق آشنايي يافتيمما ازين باطل خوران آشنا بيگانه‌وار
کز «قل الله ثم ذرهم» موميايي يافتيمهرگز از بار حسد خسته نگردد پشت ما
آخر اندر نشه‌ي اخرا رهايي يافتيماول اندر نشه‌ي اولا گرفتار آمديم
کار سرمان بود و آخر کار پايي يافتيمخاکپاي کمزنان شد توتياي چشم ما
چاکري کرديم تا کار کيايي يافتيمسر فرو برديم تا بر سروران سرور شديم
ما از آن بر پارسايان پارسايي يافتيمپارسايان هر زمان ناپارسا خوانندمان
شو گدايي کن که ما اين از گدايي يافتيمگر همي خواهي که باشي پادشا و پارسا
کاين سنا از سينه‌ي پاک سنايي يافتيمما گدايان را ز ناداني نکوهش چون کني