عقل و جانم برد شوخي آفتي عياره‌اي

شاعر : سنايي غزنوي

باد دستي خاکيي بي آبي آتشپاره‌ايعقل و جانم برد شوخي آفتي عياره‌اي
پاي بازي سر زني دردي کشي خونخواره‌ايزين يکي شنگي بلايي فتنه‌اي شکر لبي
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتياره‌ايگه در ايمان از رخ ايمان فزايش حجتي
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخساره‌ايکي بدين کفر و بدين ايمان من تن در دهد
خون خلقي تازه يابي در خم هر تاره‌ايهر زمان در زلف جان آويز او گر بنگري
در ميان عاشقان آوازه‌ي آواره‌ايهر زمان بيني ز شور زلف او برخاسته
نقش حق را آخر اي مستان کم از نظاره‌اينقش خود را چينيان از جان همي خدمت کنند