اي يوسف ايام ز عشق تو سنايي

شاعر : سنايي غزنوي

ماننده‌ي يعقوب شد از درد جدايياي يوسف ايام ز عشق تو سنايي
هر روز به رنگ دگر از پرده برآييتا چند به سوي دل عشاق چو خورشيد
گه باز کند زلف تو دعوي خداييگاهي رخ تو سجده برد مشتي دون را
کس را بگذشتن ز سر حد گداييبا خوي تو در کوي تو از ديده روانيست
جان را ز خم زلف تو اميد رهاييدر وصل تو با خوي تو از روي خرد نيست
کاندر همه تن کس بنداند که کجاييبس بلعجب آسايي و وين بلعجبي بس
کان همه‌اي و همه جويان که کراييبس نادره کرداري وين نادره‌اي بس
ما جمله توايم اي پسر خوب و تو مايياز ما چه شوي پنهان کاندر ره توحيد
وينجا که منم مانده تو دانم که نياييآنجا که تويي من نتوانم که نباشم