ربي و ربک‌الله اي ماه تو چه ماهي

شاعر : سنايي غزنوي

کافزون شوي وليکن هرگز چنو نکاهيربي و ربک‌الله اي ماه تو چه ماهي
گاه از برونش زردي گاه از درون سياهيمه نيستي که مهري زيرا که هست مه را
در سايه‌ي سليمان نايد ز ديو شاهيبا مايه‌ي جمالت نايد ز مهر شمعي
آنجا که خدت آيد نايد ز ماه ماهيآنجا که قدت آيد نايد ز سر و سروي
از خنده جان جاني وز غمزه جاه جاهياز جزع عقل عقلي و ز لعل شمع شمعي
بر خود همي بدرد پيراهن پگاهيهر روز صبح صادق از غيرت جمالت
در زلف جعد حوران مشکيست جايگاهيگرد سم سمندت بر گلشن سمايي
روح‌الامين نوازد در مجلست ملاهيحقا و ثم حقا آنگه که بزم سازي
از قايل الاهي تا قابل گياهيخوشخوتر از تو خويي روح‌القدس نديدست
زنجير بيگناهان از جاي بيگناهيآويختي به عمدا از بهر بند دلها
با قدر قد و مويت يوسف که بود چاهيدر جنب آبرويت آدم که بود؟ خاکي
قلاش آبرويت پيران خانقاهيفراش خاک کويت پاکان آسماني
ترغيب اگر نديدي در صورت مناهيدر تابهاي زلفت بنگر به خط ابرو
نامحرمي چه داند شرح خط الاهيعقلم همي نداند تفسير خطت آري
نادرتر آنکه داري ملکي به بي‌کلاهيدر ملک خوبرويي بس نادري وليکن
هم ماه و هم سپهري هم شاه و هم سپاهيبا خنده و کرشمه آنجا که روي آري
آن حسن بي‌تباهي و آن لطف بي‌تناهيآهم شکست در بر ز آن دم که ديد چشمم
آه از درون جانش تو در ميان آهيز آن آه بر نيارد زيرا که هست پنهان
خواهي کنون بر آن را خواه آن زمان که خواهيدر جل کشيد جانرا در خدمتت سنايي