اي بي سببي از بر ما رفته به آزار

شاعر : سنايي غزنوي

وي مانده ز آزار تو ما سوخته و زاراي بي سببي از بر ما رفته به آزار
گل برده و بگذاشته بر ديده‌ي ما خاردل برده و بگماشته بر سينه‌ي ما غم
ما در هوس چشم تو چون چشم تو بيمارما در طلب زلف تو چون زلف تو پيچان
کاي دل تو چه گويي که ز ما ياد کند يارتو فارغ و ما از دل خود بيهده پرسان
ني پاي ز سر داند و ني کفش ز دستاربي‌تابش روي تو دل ما همي از رنج
وي موي تو با روي تو هم مهره و هم ماراي بوي تو با خوي تو هم آتش و هم عود
در صلح دلاويزي و در جنگ جگرخواراز خنده جهان‌سازي و از غمزه جهانسوز
پوديست ميان تو سوي و هم کم از تارهستيست دهان تو سوي عقل کم ازينست
وز قهر ميان تو ضعيفي ست ستمکاردر لطف لبان تو لطيفي‌ست ستمکش
اي عيد رهي عيد فراز آمده زنهاردر روزه چو از روي تو ما روزه گرفتيم
اکنون که در عيدست بي‌عيدي مگذاردر روزه چو بي‌روزه بنگذاشته ايمان
ترکي تو و هرگز نبود ترک وفادارما خود ز تو اين چشم نداريم ازيراک
پنهان ز خوي ترکي ما را به ازين داربا اين همه ما را به ازين داشت تواني
يک ره چو ميان باش نحيفي که کشد باريک دم چو دهان باش لطيفي که کشد زور
بگذار همه رنگ به پالوده‌ي بازاربسپار همه زنگ به پالونه‌ي آهن
از زهر ميالاي دو ياقوت شکرباراز چنگ ميازار دو گلنار سمن بوي
حقا که دريغست به خوي بد و پيکارکان پيکر رخشنده‌تر از جرم دو پيکر
خواهي سوي منبر برو خواهي به سوي دارما آن توييم و دل و جان آن تو ما را
يا کيست تن ما که ازو گيري آزارتا کيست دل ما که ازو گردي راضي
در بنگه ما زن نه گنه‌مان نه گنه‌کارترکانه يکي آتش از لطف برافروز
اين بي‌خرديها همه معذور همي دارما را ز فراق تو خرد هيچ نماندست
بنگر سوي سلطان نکو خوي نکوکاردر عذر پذيرفتن و بر عيب نديدن
بهرام فلک بر در او کديه زند باربهرامشه آنشه که ز بهر شرف و عز
خود را شمرد سوي خود و خلق گنه‌کارآن شاه کر گر عيب گنه کار نپوشد
مدحت همه محنت شد وافسر همه افسارشاهان جهان را ز جلال و هنر او
شيديست تو گويي به گه بزم و گه بارشيريست تو گويي به گه رزم و گه صيد
شير سيه و پيل سپيد از صف پيکاربر سايه‌ي پيکانش برد سجده ز بس عز
کاقبال رسانيد سزا را به سزاوارشه بوده درين ملک و سنايي نه و بخ بخ
اي چرخ نکوپرور و اي بخت نکوداراين زاده‌ي تاييد برآورده‌ي حق را