بيخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر

شاعر : سنايي غزنوي

گر چه پژمرده شود باز قبول آرد بربيخ اقبال که چون شاخ زد از باغ هنر
زند آسيب وليکن نکند زير و زبردولت با هنران را فلک مرد افگن
تا هنر با خرد آميخته گردد ز عبرگوشمالي دهد ايام وليکن نه به خشم
هر کرا بهر هنر بخت بپرورد به برکي ز دوران فلک طعمه‌ي تقدير شود
هر کرا بدرقه بخت آمد و همخوابه ظفرز بر عرش زند خيمه‌ي اقبال و محل
که هم اسباب بزرگيست هم آيات خطراز قفا خوردن ايام چه ننگ آيد و عار
که به ظلمت گهر اسپرد همي اسکندرمرد در ظلمت ايام گهر يابد و کام
از چنين حادثه‌ها مردان گردند سمرکار چون راست بود مرد کجا گيرد نام
همچنو عنصر نفع آمد و سرمايه‌ي ضرمرد آسيب فلک يابد کاندر دو صفت
کز هنر در خور تاج آمد و آن منبرهيچ نامرد مخنث که شنيدست به دهر
سگ طماع نه از بهر عزيزيست به درشير پرزور نه از پايه‌ي خواريست به بند
پس سيه جرم نگردند مگر شمس و قمرسخت بسيار ستاره‌ست بر اين چرخ وليک
چشم زخم فلکي کرد به ناگاه اثراز هنر بود که در طالع سرهنگ جليل
اخترش کرد بدان طالع فرخنده نظرهم از آن چرخ چو آن مدت ناخوش بگذشت
بشکند دايره را قوت بختش چنبرکه گرش دايره کين ور شود از نقطه‌ي بخت
طاهربن علي آن صاحب کلک و خنجررتبت و شعر و رهي پروري و جبهت ملک
نه چنو زاد و بزايد به همه عمر دگرآنکه تا چرخ ز تقدير فلک حامه گشت
دست بنهاد چو در عمر خود از عدل عمرآنکه مر ملک ملک را ز نکو رايي و داد
کند از مسکن او حادثه‌ي چرخ حذرهر که در سايه گه دولت او گام نهاد
خلعت و بخشش و عز يابد از آن شاخ ثمرهر کرا شاخ بزرگيش برو چنگ آويخت
که همي محمدت و مردي ازو گيرد فرهمچو سرهنگ محمد پسر مرد آويز
آنکه زين موهبه زو شادروان گشت قدرآنکه زان حادثه زو شرم زده بود قضا
فلک پير گشايد پي ديدنش بصرآن هنرمند جواني که چو در بست ميان
خانه‌ي عقل دو صد کله ببندد ز دررو آن خردمند جواني که چو دو لب بگشايد
سودها برده ز آثار دلش ماده و نرمايه ور گشته ز تحصيل کفش خرد و بزرگ