مست گشتم ز لطف دشنامش

شاعر : سنايي غزنوي

يارب آن مي بهست يا جامشمست گشتم ز لطف دشنامش
حسنش نام و روي هم نامشعنبرش خلق و زلف هم خلقش
به ز اندام ترکه اندامشدل به چين رفت و بازگشت و نديد
زر پختست نقره‌ي خامشسوي آن کو بخيل‌تر در عصر
بسته‌ي کوي و فتنه‌ي نامشلب و چشمم بماند پيوسته
به گه خوشخويي و آرامشچون به زلف و به عارضش نگري
بسته بر زير دامن شامشصبح بيني همه گريبان باز
با الف سان قدي به اندامشلام گردد چو ديد ماه او را
سخت پژمرده گشت الف لامشراست خواهي به پيش او مه را
بر يکي پسته و دو بادامشپسته‌ها خوش توان شکست از بوس
چشمم از بهر غيرت کامشهمه راهش خراب کرد وخلاب
از پي دانه بسته‌ي دامشهم به روي نکوش اگر هستم
ديده‌ي توسن و لب رامشهست يک رنگ نزد من در عشق
چيست آن کام جستن کامشهيچ کامم نماند جز يک کام
از پي عارض سمن فامشزير فامم به صد هزاران جان
گردن ما و منت وامشچون تقاضاگر اوست باکي نيست
دوست دارم جفا و دشنامشزان که در راه عشق گاه به گاه
بهر دشنام خسته بادامشخواهم از وي به قصد شفتالو
باد خوش چون دل شه ايامشکرد عشقش دل سنايي خوش
خاک پايست جرم بهرامششاه بهرام شاه آنک او را