اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال

شاعر : سنايي غزنوي

ز امتحان نفس حسي چند باشي در وبالاي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال
چون نداري داغ عشق از حضرت قدس جلالچند در ميدان قدس از خيره تازي اسب لاف
چون تهي طبلي پر از آواز از زخم دوالباطن از معنيت پاک و ظاهر از دعوي پليد
تا شوي رسته ازين الفاظهاي قيل و قالمرد باش و برگذار از هفت گردون پاي خويش
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنالروح را در عالم روحانيان کن آبخور
با عروس حضرت علوي کند راي وصالجلوه ده طاووس سفلي را ز حکمت تا مگر
از همه اجساد نفساني کند روح انفصالچون مفصل گشتي از احداث نفساني به علم
تا نماني منقطع در اوسط ظل و ضلالجهد آن کن تا ببري منزل اندر نور روح
دست تقدير تعالي گويد: اي سيد تعالچون مصفا گشتي از اوصاف نفساني ترا
چون ز خود بيزار گشتي روي بنمايد جمالچون بترک نفس گفتي پس شوي او را يقين
همچنين ميباش از انفاس نفس اندر جوالگر بتقليدي شدستي قانع از صانع رواست
تا که از الات بنمايد همه راه مجالرو به زير سايه‌ي «لا» خانه‌ي «الا» بگير
تا که خرسندي به مشتي علمهاي پر محالکي خبر داري ز صانع کي ازو واقف شوي