ز باده بده ساقيا زود دادم

شاعر : سنايي غزنوي

که من خرمت خويش بر باد دادمز باده بده ساقيا زود دادم
نيايد بجز باده‌ي تلخ يادمز بيداد عشقت به فرياد آيم
من اين جا ز عشق اندر آتش فتادمبه آتش کنندم همي بيم آن جا
درين آتش اينجا رهايي مبادمبدان آتش آنجا مبادا که سوزم
اگرچه ز پولاد سختست لادممن از آتش عشق هم نرم گردم
شبانگاه مي‌بايد و بامدادممرا توبه و پارسايي نسازد
بلا را سوي خويشتن ره گشادمهمي تا ميان عاشقي را ببستم
سر آورده بر خاک و در دست بادمدو چشمم بر آبست و پر آتشم دل
اگر چه ز مادر من آزاد زادممنم بنده‌ي عشق تا زنده باشم
اگر بيش باشد ز صد سال زادمبجز عشق تا عمر دارم نورزم
چنين باد تا باد رسم و نهادمدل از باده‌ي عشق خوبان نتابم
برين نعمت ايزد زيادت کنادمز نيک و بد اين و آن فارغم من
نه گيرنده بازم نه بي‌مهر خادمنه آويزم از کس نه بگريزم از کس
من استاده فرمانبر اوستادممرا عشق فرمانروا اوستادست
که گنج خرد بر دل خود نهادمببردم به تن رنج در کنج محنت
به شاگردي استاد عقل ايستادمهوارانيم همنشين من چو خود من
که پاکست الحمدلله نژادمکم آزار و بي‌رنج و پاکيزه عرضم
من استاده فرمانبر آن نفاذممرا برتن خويش حکميست نافذ
خداوند باشد در آن حال يادمبهر حال و هر کار آيد به پيشم
بدانچم بود با همه خلق رادمز کس خير و خوبي نباشد نخواهم
خدايست در هر بلايي ملاذمخدايست در هر عنايي معينم
که تاجيست احسان او بر چکادمشب و روز غرقه در احساس اويم
خداوند توفيق و نيرو دهادمهمه شکر او گويم ار زنده باشم
اگر چند بي گنج و مال قبادمقوي چون قبادم بدار از قناعت
سپاس از خداوند کباد و شادمبه دانش من آباد و شادم به دانش