چون به صحرا شد جمال سيد کون از عدم

شاعر : سنايي غزنوي

جاه کسرا زد به عالم‌هاي عزل اندر قدمچون به صحرا شد جمال سيد کون از عدم
خيمه‌ي ادبار خود کفر از خجالت در ظلمچون نقاب از چهره‌ي ايمان براندازد زند
بر کنار عرش بر زد رايت ايمان علمکوس دعوت چون بزد در خاک بطحا در زمان
ياد کرد ايزد به جان او به قرآن در قسمآفتاب کل مخلوقات آن کز بهر جاه
نيست در هفت آسمان ديگر چنو يک محتشمنيست اندر هشت جنت کس چنو با قدر و جاه
بر نهاد عرش يزدان نام او بيني رقمبر سر اين چرخ گردان جاه او بيني نشان
شد به صحرا آفتاب نور و ايمان از ظلماز سعادات جمال و جاه و اقبالش همي
آتش اندر زد به جان شهرياران عجمرايت «نصر من الله» چون برآمد از عرب
درز نعلين بلال او به از صد روستمخاک پاي بوذرش از يک جهان نوذر بهست
وز سعادت با نعم شد آنکه گفت او را «نعم»همچو لا شد سرنگون آن کس که او را گفت «لا»
طارم کسرا از او کسر و ز جاه او به خمچرخ اعظم آمده پيش قيامش در رکوع
ياد کرد اندر کلام خود نه افزون و نه کمتا بيان شرع و دينش را خداوند جهان
«منفقين» عثمان علي «مستغفرين» آمد بهم«صادقين» بوبکر بود و «قانتين» فرخ عمر
اندرين معني مگو هرگز حديث «لا» و «لم»هر کرا جاهيست زير جايگاهش چاه‌دان
چشم و گوش عقل ايشان بود اعما و اصمکافراني کش نديدند و نپذرفتند دين
هر يکي در حربگاه اندازه‌ي خود لاجرمسرفرازان قريش از زخم تيغش ديده‌اند
بر زمين دارد چو صديقي و فاروقي خدمبر سما دارد چو ميکاييل و چون جبريل دوست
نيست اندر کل عالم‌ها چنو يک محتشمعالم ار هجده هزار و صد هزارست از قياس
او علم بفراخت اندر کل عالم بي قلمبا قلم بايد علم تا کارها گيرد نظام
صدهزاران جان به دعوت کرد چون باغ ارماز رياحين سعادات و گل تحقيق و انس
هم عجم را بي‌ملوک و هم عرب را بي‌صنماز دم صمصام و رمح چاکران خويش کرد
آنکه يزدانش امات داد بر کل امممهتر اولاد آدم خواجه‌ي هر دو جهان
نام او پيش از ازل با نام خود کرده رقماز جلال و جاه و اقبالش خداي ذوالجلال
کز جفا بي حرمتي کردند در بيت‌الحراماو جدا کرد آن کساني را سر از تن بي‌خلاف
آب چشم کافران را کرد چون آب به قمآب روي مومنان را کرد او با قدر و جاه
آفتاب دين محمد سيد عالي هممسرور هر دو جهان و کارساز حشر و نشر
در اداي وحي جبريلش نديدي متهممصطفا و مجتبا آن کز براي خير حال
در هنر جز نعت او گفتن ستم باشد ستمدر سخن جز نام او گفتن خطا باشد خطا
عالمان عالمين و کوه قاف و ابرويمپيش علم و حلم وجود او کجا دارند پاي
تا تواني جز به نام نيک او مگشاي دماي سنايي جز مديح اين چنين سيد مگوي