وگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم

شاعر : سنايي غزنوي

نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرموگر ز مردي بر هفت چرخ پاي نهم
ک او شراره‌ي شرست و من سپيد سرمعجب مدار که از روزگار خسته شوم
بفر فطنت دانم که من نه زين نفرمازين نفر به نفير آمدم نفور شدم
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرمچرا نسازم با خاکيان درو فلک
گمان برم که به ذات و صفات پيشترمز پيشواي امير فلک به رتبت و عقل
چو چشم اعما نوميد مانده از سحرمز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو گنده پيري در دست بنده جلوه‌گرمبدين دو ژاژ مزخرف به پيش چشم خرد
نيم سنايي جاني که خاک سربسرمبه فضله‌اي که بگويم که فضل پندارم
به جان صورت چون چارپاي جانورمتنم ز جان صفت خاليست و من به صفت
گهي چو گاو بخسبم گهي چو خر بچرمگهي چو شير بگيرم گهي چو سگ بدرم
نه هيچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورمنه هيچ همت جز سوي سمع و جمع درم
به بندگي سر سادات و چاکر هنرماگر چه عيبه‌ي عيب و عيار عارم ليک
چو ايمنم که طريق سداد مي‌سپرمسپر ندارم در کف به دفع تير فلک
چهار يار پيمبر به سند راهبرمز چارسوي ملامت به شاهراه نجات
وليک مهدي در مهد نيست منتظرمهميشه منتظرم هديه‌ي هدايت را
که از عنا برهاند به حشر در حشرمعنايت ازلي هم عنان عقلم باد
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرمنظر همي کنم ار چند مختصر نظرم
از آنکه من ز خود اندر به خود همي نگرمنمي‌شناسم خود را که من کيم به يقين
چنين به چشم سرم گر چنان به چشم سرمعيان چو باز سفيدم نهان چو زاغ سياه
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرمشکر نمايم و از زهر ناب تلخ ترم
ز عقل خالي همچون ز جان تهي صورمبه علم صور محض ره چه دانم و چون
که حلقه‌وار من آن خانه را برون درمز رازخانه‌ي عصمت نشان مجو از من
نمي‌گشايد حکمت دلم عجب حجرمبه نور حکمت آب از حجر برون آرم
بسان مرد رسن تاب باز پي سپرمبراي آز و براي نياز هر روزي
اگر بسنده بدي در حضر به ما حضرمسفر نکردمي از بهر بيشي و پيشي
ز پار چون به يقين بنگرم بسي بترمديم نکوتر از امروز بود و باز امسال
بر تو پرده‌ي اسرار خويش اگر بدرماگر چه ظاهر خود را ز عيب مي‌پوشم
عيوب باطنم ار شايدي که بر شمرمز ريگ و قطر مطر در شمر فزون آيد
که آدمي صورم ليک اهرمن سيرممدار ميل سوي من چو تشنه سوي سراب
سحابم آري ليکن سحاب بي مطرمسحاب بيندم از دور سايل عطشان
صدف شناس شناسد که سنگ بي‌گهرمصدف شمار دم از ديده پر در رو غواص
کلنگ حکمت داند که سنگ بي‌هنرمبه ديدگان هنر بيندم مسافر طمع
چگونه نور بصر خواندم که بي‌بصرمرفيق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
به جرم آدم عاصي مطيع و برزگرمگذشت عمري تا زير اين کبود حصار
بجز کبست نياورد روزگار برمکبست کاشتم انرد زمين دل به طمع
که سر مگردان از من چو کاشتي بخورمزبان حالش با من همي سر آيد نرم
منال گفت عنا: ديده باز کن مخرميکي عناي روان مي‌خريد و مي‌ناليد
چو من عدوي خودم چون بود ره ظفرمره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرموگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرمعجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
ز دست چار مخالف بناي هشت درمز سير هفت مشعبد اسير ششدره‌ام
وليک خصم گرفتست چار سو مفرممرادم آنکه برون پرم از دريچه‌ي جان
همي برند به مقراض اعتراض پرمز دام کام نپرم برون چو آز و نياز
ز هر غريق فرومانده من غريق‌ترمرفيق رفت به الهام در سفينه‌ي نوح
به جان از آفت اين آب و باد پر خطرمميان شورش درياي بي کران از موج
گهي چو افسر عيسي گهي فسار خرمدمي ز روح به امنم دمي ز نفس بي بيم
نرست و عمر به آخر رسيد در «مگر»م«مگر» نشناختم اندر زمين دل به هوس
که خير روي بتابد ز من که محض شرمز روزگار توقع نمي‌کنم خيري
گلي نداد و به صد خار مي‌خلد جگرمبه گلستان زمانه شدم به چيدن گل
مگر شناخت که من پاسبان سيم و زرمزمانه کرد مرا روي و موي چون زر و سيم
همه جهان بشنيدند و من ز آنکه کرمنداي عقل برآمد که رخت بربنديد
بسازد اختر بهر زوال باخترمگر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل