درين لافگاه ارچه پيروز روزم

شاعر : سنايي غزنوي

ز بد سيرتي سغبه‌ي شر و شورمدرين لافگاه ارچه پيروز روزم
گهي ديوم و گه ددم گه ستورمدرين زير چرخ از مزاج عناصر
درون خار پشتم ز بيرون سمورمز خبث و ز بي آگهي با عزيزان
همه ساله با خلق در شر و شورمز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
مگر ز آب شيرين نيم ز آب شورمفريب جگرهاي چون آتشم من
چو کاووس پيوسته در بند تورمهمي سام را هيز خوانم پس آن گه
وليک از حقيقت نه حورم نه هورمچو حورم نهان و چو هور آشکارا
سنايي نيم بوعلي سيمجورمبدين باد و توش و سروريش گويي
وليک از صفت چون اسيران غورمچو شار و چو شيرم به لاف و به دعوي
به سيرت چو مارم به صورت چو مورممخوان قانعم طامعم خوان ازيرا
وگر مي‌ننوشم نه تايب ز کورماگر زر نگيرم نه زاهد خسيسم
ورع چه که خود نيست در خرزه زورمنه بهر ورع کم کنم ناحفاظي
که ايشان چو مورند و من لندهورماز آن با حکيمان نيارم نشستن
که ايشان بصيرند و من زشت و عورموز آن عار گرد افاضل نگردم
که خاليست از خشک و از تر خنورماز آن دوست و دشمن نيارم به خانه
که ايشان چو شيرند و من همچو گورموزان عاجزي سوي مردان نپويم
چو دانم که از چوب بودست بورمچگونه کنم با سران اسب تازي
اگر مغز گنده نخواهي مشورميکي توده‌ي وحشتم از برون خشک
ترا من بگفتم نه لعلم بلورممشعبد مرا گونه دادست زينسان
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورملقب گر سنايي به معني ظلامم
بدو گفت بي ديده: کوري که کورمبه بي‌ديده‌اي ابلهي گفت: کوري
فطيري که گرمست اکنون تنورمالا اي نانت چو من نيست پخته
تو پس گر سر شر نداري مشورممن اينم که گفتم چو داني که اينم
نه درويش خانه نهد مرگ گورماگر عيب خود خود نگويم به مردم
که اندر بغلها نهد مرگ سورممرا از تو و سورت آن گه چه خيزد