بنه چوگان ز دست اي دل که گمشد گوي در ميدان

شاعر : سنايي غزنوي

چه خيزد گوي تنهايي زدن در پيش نامردانبنه چوگان ز دست اي دل که گمشد گوي در ميدان
که چوگاني‌ست از تقدير و ميدانيست از ايمانچو گويي در خم چوگان فگن خود را به حکم او
چو اين کردي و آن ديدي شوي چون گوي سرگردانبدين چوگان مدارا کن وز آن ميدان مکافا بين
که بيني از ره حکمت جمال حضرت سلطانز خود تا گم نگردي باز هرگز نيست اين ممکن
رسيد آنجا کزو تا حق کماني بود و کمتر زاننه سيد بود کز هستي شبي گمشد درين منزل
پي عيسي کجا يابي برون از هفت و چهار ارکانتو تا از ذوق آب و نان رکاب اينجا گران داري
نظر راهيست پر منزل عيان را باش چون اعيانخبر باديست پر پيماي اثر خاکيست دور از وي
پديد آيد به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبانتو موسي باش دين‌پرور که پيش مبغض و اعدا
همه آراسته بيني چو يازي دست زي انبانتو صاحب سر کاري شو که هرچت آرزو باشد
چو کردي قبله‌ي دين را به زهد و ترس آباداننبيني هيچ ويراني در اطراف جهان دل
کند عرضه ترا بر حق ميان زمره‌ي نيکانسليم و بارکش مي‌باش تا عارض بروز دين
وزين بشنود بوي جان برون از آب و گل سلمانکزين دريافت سر دل امين در کوي تاريکي
ازين درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربانهمه در دست کار دين همه خونست راه حق
به معيار عياري بر ببين تا چون بود ميزانز روي عقل اگر بيني گماني کان يقين گردد
وگر در شرع افزايد گمان بر کان بود فرماناگر بر عقل چرب آيد يقين دان کان گمان باشد
سکندر از ره ديگر برون آمد چو تابستانخضر زين راه شد در کوي کابي يافت جان پرور
همه شاديست غم خوردن چو داني زيست با هجرانهمه دادست بي دادي چو تو در کوي دين آيي
چو بلبل بر اميد وصل منشين هشت مه عريانچو بوتيمار شو در عشق تا پيوسته ره جويي
به همت راه بر مي‌باش بر اميد کشتيباناگر خواهي که تا داني که از درياچه مي‌زايد
برو بر تجربت بر طور چون موسي‌بن عمرانچو نور از طور مي‌تابد تو از آهن کجا يابي
که بي راي مسلماني بميري در بن زنداناگر سلمان همي خواهي که گردي رو مسلمان شو
که گمراهي برون آيي بسي گمره‌تر از هامانمرو در راه هر کوري اگر مردي برين هامون
نه هر زنده که تو بيني بود در قالب او جاننه هر آهو که پيش آيد بود در ناف او نافه
بسي شخصست در گيتي که جانش نيست در ابدانبسي آهو در عالم که مشکش نيست در ظاهر
که جان دريست در خلقت ز بهر زينت جاناننه جان خود زندگي باشد غلط زينجاست غافل را
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزانهر آنکو نور جان بيند شود سخته چو پروانه
ز ناجنسان جداييها و با جنسان بهم چسبانبپر عشق شو پران که عنقاوار خود بيني
که چون از ره برون رفتي تا خمارت گيرد از شيطانشراب شوق چندان خور که پاي از ره برون ننهي
چه عيب آيد اگر باشند آن اصحاب سگبانانتو بر ره چو اصحابي که خود ميريست مر ره را
هم از خورشيد تابانست لعل سرخ اندر کانهم از درد دل ايشان برون آمد سگي عابد
نهاد بوي دردي بود و رنگ سالک گريانشعاع روي مردي بود و شمع وقت بسطامي
ز نور روي آن مه بين مزين قامت کيوانز روي درد اين رهرو مبين آلت کانون
چه باشد گر کني در پيش جانان جان و تن قربانهمه اکرام و احسان‌ست سيلي خوردن اندر سر
اگر پيري خبر گويد که آيد عاقبت طوفانچو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه
کنون بازار شيطانست و آنک موعد ديوانکنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل
تني کو مده‌ي کين بود با وي کي رود يکسانزني کو عده‌ي دين داشت آنجا مردوار آمد
بدن در کعبه پر آيند ليکن در نظر نقصانحسن در بصره پر بينند ليکن در بصر افزون
که صاحب همتان آيند از بنياد ترکستانز يثرب علم دين خيزد عجب اينست در حکمت
هشام از مکه مي‌جويد صليب و آلت رهبانصهيب از روم مي‌پويد به عشق مصطفا صادق
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلاندلا آنجا که انصافست خود از روم دل خيزد
نه در کوي ضلالت بود چندين روزها عثماننه در کعبه مجاور بود چندين سالها بلعم
نه بر تقدير حرف آيد معاني ز آيت قرآننه از ترتيب عقل افتد سخن در خاطر عيسي
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد يزدانسماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل
هر آنک اندر شعاع افتد شود ديوانه در گيهانهر آنک اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد
بلي در ذکر علم آن ثناخواند بسي حسانوليک از کار و بار اين اثر يابد جهان دل
خبر يابد مگر يک دل شود در آسمان پرانجگرها خون شد و پالود تا باشد کزين معني
پي مرکب رها کردند تا پيدا بود پنهانچه جاي اين هوس باشد که بگذشت اينهمه لشکر
وگر در حصن جان آيي همه شهرست و شهرستانخرابي در ره نفست و در ميل طريق تن
خبر زان خانه‌ي خرم که مي‌آرد يک اشتربانبهشت اينجا بنا کردست شداد از پي شادي
ز روح نوح پيغمبر شده بي قوت دين کنعانز هول سيل عالم بر شده ايمن لب کشتي
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالانسواري مي‌کند عيسي و بار حکم او بر خر
خبر گويي و جان جويي بلا خواهي تو بي امکانچه راهست اي سنايي اين که با مرغان خود يک دم
که فخر اهل ري اويست و تاج صدر اصفاهانمگر ز آواز مرغانت نداند کس جز اين سيد
ازو راضي رضا در حشر و با او مصطفا همخواناميني رهروي کو را رضا گويند در دنيا