در ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين

شاعر : سنايي غزنوي

گفتگويست از من و تو مرحبا بالقائليندر ميان کفر و دين بي اتفاق آن و اين
در نه پيوندد خرد با کاف کفر و دال و دينهر کجا عشق من و حسن تو آيد بي‌گمان
عشق مردان رزم باشد کي بود بي هان وهينحسن خوبان بزم شد کي بود بي هاي و هوي
عاشقان پرنياز و دلبران نازنينهيچ وقت ايمن نبودند از زبان ناکسان
باغ معني در جنان و داغ دعوي در جبينچه نکوتر زان که آيد عاشقي در مجمعي
و آن دگر گويد که بهمان شوخ کافر را ببينآن يکي گويد فلان ناپاک فاسق را نگر
تيغ حيدر بيد چوب و آب کوثر پارگينحسن و عشق از کفر و فسق آيد به معني پس بود
در زمين باشد بسي به زان که باشد بر زمينعاشقي را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
عشق همچون خلد و عاشق در ميان چون حور عينهست پيدا از ميان سينه‌ي آزادگان
کي زيان دارد که اندر خلد نبود پوستينگر بدرد پوستين عاشقان گردون رواست
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتميناي رسيده هر شبي از انده هجران تو
«نحن محرومين» نوشته بر طراز آستينبا توام در خانه مي‌دانند و من بر آستان
کاي بلا بيرون خرام اي عافيت عزلت گزيننقش هر يک تار موي از قندز شب پوش تست
کاي خرد ديوانه گرد اي صبر در گوشه نشينهر زمان آيد ندا اندر دل هر عاشقي
مصلحت بر گاو بندد بنگه شير عرينهر کجا چشم چو آهوي تو شد تازان چو يوز
نحل زايد بهر من زان دو لب چون انگبينانگبين از نحل زايد ليکن اندرگاه عشق
وي لبت را گفته شيطان دير زي اي دير کيناي لبت را گفته رضوان نوش باش اي زود مهر
نيستم چون عاشقان راستين در گل دفينگر چه خود را عشقباز راستين ننهم از آنک
روي چون ماه تو نور از روي شاه راستينماهروي راستين خوانم ترا باري چو يافت