اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي

شاعر : سنايي غزنوي

دل ببردي و چو بوبکر ربابي تن زدياين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي
سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زديتا مرا ديدي ز خلق از عشق رويت سوخته
پس مرا در گلبن غيرت نواي «لن» زديقامتم چون لام و نون کردي چو موسي در اميد
تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زديهر زمان از جاي سري رويد همي بر تن چو شمع
ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زديچشمهاي من چو چشم ابر کردي تا تو شوخ
تا ز زلف چون زره تيغي بر آن جوشن زديجوشن صبر و شکيباييم خون نو شد ز زخم
آب بر آتش گرفتي خاک در روغن زديکي فرو زد مر ترا قنديل دلداري چو تو
از گريبان کاست کردي آنچه در دامن زديکي شود پيراهنت هم قدر قد تو چو تو
از بخيلي گل بياوردي و بر روزن زديروزني بود از براي روز رويت بر دلم
از پي رغم مرا شمشاد بر سوسن زديشد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار
برکشيدي نردبان و خيمه در گلشن زدياز برون آفرينش گلشني بر ساختي
سوزني کردي مرا پس کوه بر سوزن زديرشته‌ي تو کس نداند تافت کز شوخي و کبر
جان ز يزدان يافتي چو لاف ز اهريمن زدياز سنايي دل ربودي شکر چون کردي ز غير
دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زديزخم داري بهر دشمن رحم داري بهر دوست
آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زديپس چو هست از زخم شاه ما همي گردد چو نيست
زه که چون گردون جهاني خصم را گردن زديشاه ما بهرامشه آن شه که گويد دولتش
زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زديچرخ چندان بر زمين کي زد به صد دوران که تو