ذات رومي محرم آمد پاک دل کرباس را

شاعر : سنايي غزنوي

امتحان واجب نيامد سفتن الماس راذات رومي محرم آمد پاک دل کرباس را
تير مقصود تو کي بيند رخ برجاس راتو کمان راستي را بشکني در زير زه
در بيابان راه کمتر گم کند الياس راموج دريا کي رسد در اوج صحراي خضر
دانه‌ها را مي نسنگي سنگ بر زن طاس راگر هوا را مي‌نخواهي ديبه را بستر مکن
وز دگر سو اي ولي مي‌پروري ريواس رااز يکي رو اي اخي پيش رياست مي‌روي
بر مگريان بر خرد چشم سر سيواس رابر مخندان بر درر آب رخ لبلاب را
وز براي خاکبازي خاک برزن پاس رااز براي پاکبازي چاک بر زن پيله را
چون سبک‌سر تر شوي لاحول کن خناس راتا گران حنجر شوي در صومعه‌ي تحقيق باش
چون سکندر هر زمان در سينه کن احواس راگر هوا را چون سکندر سد همي سازي چه سود
رتبت مردم نباشد مردم اجباس رابي بصر چون نرگس اندر بزم نااهلان مشو
آن گروه بد که غارت مي‌کنند انفاس رارو آن داري که از بر بربياري يک زمان
که به کوشش مدتي احمر کند الماس رارنگرز را گر کمال جهد و جد باشد رواست
و آنچه ثابت مي‌کند حجت بود قرطاس راچون ضماني مي‌دهي در حق خود مشهور ده
وز براي خوشه دزدي تيز داري داس رااز براي کشتني مي‌کند بيني پاي را
آتش افزايي چو خالي مي‌کشي دستاس راتا تهي باشد به پيش پردلان خالي مباش
وقف کن بر ناکسان اين عالم تعطيل راخيز اي دل زين برافگن مرکب تحويل را
محو کن از لوح دعوي نقش قال و قيل راپاک دار از خط معني حرف رنگ و بوي را
زان که در سرنا نيابي نفخ اسرافيل رااندرين صفهاي معني در معني را مجوي
ناودان بام گلخن سيل رود نيل راکي کند برداشت دريا در بيابان خرد
تا نبرد تيغ بران حلق اسماعيل رادست ابراهيم بايد بر سر کوي وفا
تا بداند قدر حرف و آيت انجيل رامرد چون عيسي مريم بايد اندر راه صدق
آنکه او در روز روشن هم نبيند پيل رادر شب تاري کجا بيند نشان پاي مور
همچو گيسوي عروسان دسته‌ي زنبيل راهر کسي بر تخت ملکت کي تواند يافتن
چون درونسو نور نبود ذره‌اي قنديل رااز برون سو آب و روغن سود کي دارد ترا
چون ببيني بر سر خود تيغ عزراييل راخيز و اکنون خيز کانساعت بسي حسرت خوري
نکردي هرگزي پيدا خداي ما خدايي رانبودي دين اگر اقبال مرد مصطفايي را
همين گنج زميني را همان گنج سمايي رارسول مرسل تازي که برزد با وي از کوشش
سخن کز غايبان گويي بلا بيني جدايي راگواهي بر مقامي ده که آنجا حاضران يابي
چو عالي حج کند شيخا بود مزدش علايي رااگر شبلي زکي بوده ترا زو هيچ نگشايد
تو حاتم گرد يک چندي مکن حاتم سنايي رااگر حاتم سخي بوده چه سودت بود اي خواجه
سور ناديده بجويند همي ماتم رااي که اطفال به گهواره درون از ستمت
اينت زحمت ز وجود تو بني‌آدم راقفسي شد ز تو عالم به همه عالميان
طاهري از تو نجس‌تر نبود عالم راوه که تا روز قيامت پي آلايش ملک
هست از آن سوي تو قرار مراروزگار اي بزرگ چاکر تست
به دگر چاکري سپار مرادامن من ز دست او بستان
اي مدار اين چنين مدار مراشاعران را مدار مجلس تست
دوش لفظ شکرفروش مراتلخ کرد از حديث خويش طبيب
وز دوزخ برد باز هوش مرااز دو لب داد جهل خويش به من
گوش و چشمست چشم و گوش مرازين پس از طلعت و مقالت او
تا ز تو دور کند مکرمتش احزان راچند گويي که بيا تا بر وزانت برم
من که موزون شده‌ام تا چکنم وزان راتو که ناموزوني خيز و ببر وزان شو
همچو گوهر که بيارايد مر معدن رااي برآراسته از لطف و سخا معدن خويش
هر چه مدحست ترا هر چه هجا دشمن رادفتري ساختم از بهر تو پر مدح و هجا
زان رو که تا مرا ببري پيش خواجه آبگفتي به پيش خواجه که اين غزنوي غرست
هم لفظ غزنوي به مصحف ترا جوابگر تو دروغ گفتي دادت به راستي
شد لبم پر باد و دل پر آتش و ديده پر آبتا نهان گشت آفتاب خواجگان در زير خاک
روي بنمايد ستاره چون نهان شد آفتابچشمها نشگفت اگر شد پر ستاره بهر آنک
وز برون يار همچو روز و چو شبمال هست از درون دل چون مار
از درون مرگ و از برون مرکباو چنانست کاب کشتي را