گوهر روح بود خواجه وزير

شاعر : سنايي غزنوي

ليک محبوس مانده در تن خويشگوهر روح بود خواجه وزير
باز پريد سوي معدن خويشچون تنش روح گشت تيز چنو
بد مکن بر رهي کماني خويشگر مقصر شدم به خدمت تو
دور دارد ز تو گراني خويشبهترين خدمتست آنکه رهي
هزاران سان عنا و درد جامعز تو اي چرخ نيلي رنگ دارم
به من بر هست همچون سيف قاطعنه تنها از تو بل کز هر چه جز تست
که گردم از تو اندر راه راجعمرا زان مرد نشناسي تو زنهار
مرا خوا يار باش و خوا منازعطمع چون بگسلم از خلق از تو
دلم بيزار گشت از حرص و قانعچو بي‌طمعي و آزادي گزيدم
گرانتر نيست کس از مرد طامعبر آزادمردان و کريمان
خلاف يکدگر همچون طبايعازين ياران چون ماران باطن
به پيش و پس بسان نسر واقعبسان نسر طاير راست باشد
نماند حقتعالي هيچ ضايععدو بسيار کس کو هر کسي را
ببرد ايزد ورا در چرخ رابعچو عيسي را عدو بسيار شد زود
بخيلان را چرا کرديم صانعخسيسان را چرا اکرام کرديم
که نشناسد بدي را از بدايعهميشه خاک بر فرق کسي باد
ترا باري ندانم چيست مانعحذر کن اي سنايي تو از اينها
«کثيرالناس ارض الله واسع»ببر زين ناکسان و ديگران گير
که نشناسد مقفا را ز مردفثنا گفتيم ما مر خواجه‌اي را
يکي مقلوب و آن ديگر مصحفعطارد در اسد بادش هميشه
آن به که نگويي تو سخن را ز تصوفاي آنکه ترا در تو تويي نيست تصرف
زيرا که حرامست درين کوي تکلفدر کوي تصوف به تکلف مگذر هيچ
اي دوست ترا از تو تويي تست تخلفدر عشوه‌ي خويشي تو و اين مايه نداني
زنهار مکن در ره تحقيق توقفراهيست حقيقت که درو نيست تکلف
بگرفت به اسرار ره عشق و تعنفمي‌نشنود امروز سنايي به حقيقت
بر شاهد يوسف نکني قصه‌ي يوسفگر زين که اگر نشنوي اي دوست ازين پس
از کمان ختني تير خدنگبجهم از بد ايام چنانک
من پلنگم نکشم جور پلنگگر به هر جور که آيد بکشد
من و اين نفس عزيز و خر لنگخواري و اسب گرانمايه مباد