تو گويي هست اين افلاک دوار

شاعر : شيخ محمود شبستري

به گردش روز و شب چون چرخ فخارتو گويي هست اين افلاک دوار
ز آب وگل کند يک ظرف ديگروز او هر لحظه‌اي داناي داور
ز يک استاد و از يک کارخانه استهر آنچه در مکان و در زمان است
چرا هر لحظه در نقص و وبالندکواکب گر همه اهل کمالند
چرا گشتند آخر مختلف حالهمه درجاي و سير و لون و اشکال
گهي تنها فتاده گاه زوجندچرا گه در حضيض و گه در اوجند
ز شوق کيست او اندر کشاکشدل چرخ از چه شد آخر پر آتش
گهي بالا و گه شيب اوفتادههمه انجم بر او گردان پياده
گرفته جاي خود در زير افلاکعناصر باد و آب و آتش و خاک
بننهد پاي يک ذره پس و پيشملازم هر يکي در منزل خويش
به هم جمع آمده، کس ديده هرگز؟چهار اضداد در طبع مراکز
شده يک چيز از حکم ضرورتمخالف هر يکي در ذات و صورت
جماد آنگه نبات آنگاه حيوانمواليد سه گانه گشته ز ايشان
ز صورت گشته صافي صوفيانههيولي را نهاده در ميانه
به جان استاده و گشته مسخرهمه از امر وحکم داد داور
نبات از مهر بر پاي ايستادهجماد از قهر بر خاک اوفتاده
پي ابقاي جنس و نوع و اشخاصنزوع جانور از صدق و اخلاص
مر او را روز و شب گشته طلبکارهمه بر حکم داور داده اقرار