به اصل خويش يک ره نيک بنگر

شاعر : شيخ محمود شبستري

که مادر را پدر شد باز و مادربه اصل خويش يک ره نيک بنگر
هر آنچ آمد به آخر پيش مي‌بينجهان را سر به سر در خويش مي‌بين
طفيل ذات او شد هر دو عالمدر آخر گشت پيدا نفس آدم
همي گردد به ذات خويش ظاهرنه آخر علت غايي در آخر
وليکن مظهر عين ظهورندظلومي و جهولي ضد نورند
نمايد روي شخص از روي ديگرچو پشت آينه باشد مکدر
نگردد منعکس جز بر سر خاکشعاع آفتاب از چارم افلاک
از آن گشتي تو مسجود ملايکتو بودي عکس معبود ملايک
وز او در بسته با تو ريسمانيبود از هر تني پيش تو جاني
که جان هر يکي در توست مضمراز آن گشتند امرت را مسخر
بدان خود را که تو جان جهانيتو مغز عالمي زان در مياني
که دل در جانب چپ باشد از تنتو را ربع شمالي گشت مسکن
زمين و آسمان پيرايه‌ي توستجهان عقل و جان سرمايه‌ي توست
بلندي را نگر کو ذات پستي استببين آن نيستي کو عين هستي است
ارادي برتر از حصر و شمار استطبيعي قوت تو ده هزار است
ز اعضا و جوارح وز رباطاتوز آن هر يک شده موقوف آلات
فرو ماندند در تشريح انسانپزشکان اندر آن گشتند حيران
به عجز خويش هر يک کرده اقرارنبرده هيچکس ره سوي اين کار
معاد و مبدا هر يک به اسمي استز حق با هر يکي حظي و قسمي است
بدان اسمند در تسبيح دائماز آن اسمند موجودات قائم
به وقت بازگشتن چون دري شدبه مبدا هر يکي زان مصدري شد
اگرچه در معاش از در به در شداز آن در کامد اول هم بدر شد
که هستي صورت عکس مسمااز آن دانسته‌اي تو جمله اسما
به توست اي بنده‌ي صاحب سعادتظهور قدرت و علم و ارادت
بقا داري نه از خود ليک از آنجاسميعي و بصيري، حي و گويا
زهي باطن که عين ظاهر آمدزهي اول که عين آخر آمد
همان بهتر که خود را مي‌ندانيتو از خود روز و شب اندر گماني
در اينجا ختم شد بحث تفکرچو انجام تفکر شد تحير