بنه آيينه‌اي اندر برابر

شاعر : شيخ محمود شبستري

در او بنگر ببين آن شخص ديگربنه آيينه‌اي اندر برابر
نه اين است و نه آن پس کيست آن عکسيکي ره باز بين تا چيست آن عکس
ندانم تا چه باشد سايه‌ي منچو من هستم به ذات خود معين
نباشد نور و ظلمت هر دو با همعدم با هستي آخر چون شود ضم
چه باشد غير از آن يک نقطه‌ي حالچو ماضي نيست مستقبل مه و سال
تو آن را نام کرده نهر جارييکي نقطه است وهمي گشته ساري
بگو با من که تا صوت و صدا چيستجز از من اندر اين صحرا دگر کيست
بگو کي بود يا خود کو مرکبعرض فاني است جوهر زو مرکب
وجودي چون پديد آمد ز اعدامز طول و عرض و از عمق است اجسام
چو دانستي بيار ايمان و فالزماز اين جنس است اصل جمله عالم
هوالحق گو و گر خواهي انا الحقجز از حق نيست ديگر هستي الحق
نه اي بيگانه خود را آشنا کننمود وهمي از هستي جدا کن