حديث زلف جانان بس دراز است

شاعر : شيخ محمود شبستري

چه مي‌پرسي از او کان جاي راز استحديث زلف جانان بس دراز است
مجنبانيد زنجير مجانينمپرس از من حديث زلف پرچين
سر زلفش مرا گفتا فروپوشز قدش راستي گفتم سخن دوش
وز او در پيچش آمد راه طالبکژي بر راستي زو گشت غالب
همه جانها از او بوده مقلقلهمه دلها از او گشته مسلسل
نشد يک دل برون از حلقه‌ي اومعلق صد هزاران دل ز هر سو
به عالم در يکي کافر نماندگر او زلفين مشکين برفشاند
نماند در جهان يک نفس ممنوگر بگذاردش پيوسته ساکن
به شوخي باز کرد از تن سر اوچو دام فتنه مي‌شد چنبر او
که گر شب کم شد اندر روز افزوداگر ببريده شد زلفش چه غم بود
به دست خويشتن بر وي گره زدچو او بر کاروان عقل ره زد
گهي بام آورد گاهي کند شامنيابد زلف او يک لحظه آرام
بسي بازيچه‌هاي بوالعجب کردز روي و زلف خود صد روز و شب کرد
که دادش بوي آن زلف معطرگل آدم در آن دم شد مخمر
که خود ساکن نمي‌گردد زمانيدل ما دارد از زلفش نشاني
ز جان خويشتن دل برگرفتماز او هر لحظه کار از سر گرفتم
که از رويش دلي دارد بر آتشاز آن گردد دل از زلفش مشوش