بت ترسا بچه نوري است باهر

شاعر : شيخ محمود شبستري

که از روي بتان دارد مظاهربت ترسا بچه نوري است باهر
گهي گردد مغني گاه ساقيکند او جمله دلها را وشاقي
زند در خرمن صد زاهد آتشزهي مطرب که از يک نغمه‌ي خوش
کند بيخود دو صد هفتاد سالهزهي ساقي که او از يک پياله
کند افسون صوفي را فسانهرود در خانقه مست شبانه
بنگذارد در او يک مرد آگاهوگر در مسجد آيد در سحرگاه
فقيه از وي شود بيچاره مخموررود در مدرسه چون مست مستور
ز خان و مان خود آواره گشتهز عشقش زاهدان بيچاره گشته
همه عالم پر از شور و شر او کرديکي ممن دگر را کافر او کرد
مساجد از رخش پر نور گشتهخرابات از لبش معمور گشته
بدو ديدم خلاص از نفس کافرهمه کار من از وي شد ميسر
ز عجب و نخوت و تلبيس و پنداشتدلم از دانش خود صد حجب داشت
مرا از خواب غفلت کرد آگاهدرآمد از درم آن مه سحرگاه
بدو ديدم که تا خود چيستم منز رويش خلوت جان گشت روشن
برآمد از ميان جانم آهيچو کردم در رخ خوبش نگاهي
به سر شد عمرت اندر نام و ناموسمرا گفتا که اي شياد سالوس
تو را اي نارسيده از که واداشتببين تا علم و زهد و کبر و پنداشت
همي‌ارزد هزاران ساله طاعتنظر کردن به رويم نيم ساعت
مرا با من نمود آن دم سراپايعلي‌الجمله رخ آن عالم آراي
ز فوت عمر و ايام بطالتسيه شد روي جانم از خجالت
بريدم من ز جان خويش اميدچو ديد آن ماه کز روي چو خورشيد
که از آب وي آتش در من افتاديکي پيمانه پر کرد و به من داد
نقوش تخته‌ي هستي فرو شويکنون گفت از مي بي‌رنگ و بي‌بوي
در افتادم ز مستي بر سر خاکچو آشاميدم آن پيمانه را پاک
نه هشيارم نه مخمورم نه مستمکنون نه نيستم در خود نه هستم
گهي چون زلف او باشم مشوشگهي چون چشم او دارم سري خوش
گهي از روي او در گلشنم منگهي از خوي خود در گلخنم من