ترسا بچه‌اي، شنگي، شوخي، شکرستاني

شاعر : فخرالدين عراقي

در هر خم زلف او گمراه مسلمانيترسا بچه‌اي، شنگي، شوخي، شکرستاني
وز ناز و دلال او واله شده هر جانياز حسن و جمال او حيرت زده هر عقلي
وز زلف دلاويزش آويخته هر جانيبر لعل شکر ريزش آشفته هزاران دل
زنار سر زلفش دربند هر ايمانيچشم خوش سرمستش اندر پي هر ديني
وز معجزه‌ي موسي زلفش شده ثعبانيبر مائده‌ي عيسي افزوده لبش حلوا
صد معجزه‌ي عيسي بنموده به برهانيترسا به چه‌اي رعنا، از منطق روح‌افزا
چشمش ز سيه کاري برده دل کيهانيلعلش ز شکر خنده در مرده دميده جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستاني؟عيسي نفسي، کز لب در مرده دمد صد جان
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهبانيتا سير نيارد ديد نظارگي رويش
از هر نظري تيري وز هر مژه پيکانياز چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
هر کس که بديد او را واله شد و حيرانياز دير برون آمد از خوبي خود سرمست
زاهد هم اگر ديدي رهبان شدي آسانيشماس چو رويش خورشيد پرستي شد
خورشيد پرستيدي، در دير، چو رهبانيور زانکه به چشم من صوفي رخ او ديدي
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستانيياد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
خاري چه محل دارد در پيش گلستاني؟جان خواستم افشاندن پيش رخ او دل گفت:
کي پاي نهد، حاشا، بر مور سليماني؟گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
زيرا که سليمان شد فرمانده‌ي ديوانيزين پس نرود ظلمي بر آدم ازين ديوان
در وصف جمال او پرداخته ديوانينه بس که عراقي را بيني تو ز نظم تر