تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست

شاعر : عطار

جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بستتا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست
خورشيد را ز پرده‌ي مشکين نقاب بستترسيد زلف تو که کند چشم بد اثر
پس تيغ تيز در تتق مشک ناب بستناگاه آفتاب رخت تيغ برکشيد
مي‌خواست طره‌ي تو ره فتح باب بستگر چهره‌ي تو در نگشادي فتوح را
روي تو کرد روشن و بر آفتاب بستعالم که بود تيره‌تر از زلف تو بسي
تا هست آب خضر که دل در سراب بستتا هست روي تو که سر آفتاب داشت
سيلاب عشق در دل مشتي خراب بستيک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
چشمت چگونه جست به يک غمزه خواب بستبس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم
از قفل لعل چو در در خوشاب بستدر خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
وان بود نرگس تو که بر رويم آب بستجادو شنيده‌ام که ببندد به حکم آب
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بستنقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
از زلف عنبرين تو بر وي طناب بستچون خيمه‌ي جمال تو از پيش برفگند
يکبارگي در هوس جاه و آب بستجاني که گشت خيمه‌نشين جمال تو
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بستمسکين فريد کز همه عالم دلي که داشت